☆[ماسک هایی از جنس دروغ] ☆ پارت [ ۱۵ ]
_______________________________
وقتی میخوابه خیلی خواستنی میشه... همینطوری دستشو ناز میکردم که خوابم برد....
صبح:
چویا: هومم....خوب خوابیدم...د دازای کو؟ اا راستی یادم رفت آوردیمش بیمارستان.. اوم.. دستمو گرفته.؟ آروم موهاش شکلاتی رنگشو رو کنار زدم:
-صبح بخیر
-هومم...صب.....صبح بخیر
-من میرم صبحونه بیارم
-اوک
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون با یه سینی پر اومدم
-یا خود خدا.. انتظار نداری که همه اینا رو بخورم°-°؟
-چرا میخوری خوبم میخوری خیر سرت گولوله خوردی کلی خون از بدنت رفته-_-
ودف؟مگه تیرم خوردم؟حسابی داغون شدم که خودم نفهمیدم '-'
-مگه تیر خوردم کجام؟
-کمرت "
-پس واسه همینه نمیتونم خم و راست شم/=
-آره
-میشه بپرسم چرا انقد کوتاه جوابمو میدی؟
-نمد
=_=-
-هوف حالا کی مرخص میشم؟
-امروز راستی امروزم معموریت داریم
-وات؟یکم رحم ندارن:")؟اخه من تازه تیر خوردمم:"
-اسکل با امروز شد سه روز سه روزه که تو بیمارستانی عا بست نی؟
-هوم..
-خب پس پاشو بریم معموریت دیر میشه
کمکم کرد تا پاشم و کتم رو بپوشم و راه افتادیم
*در آن سو برج مافیا*
*از زبون نویسنده*
آلیس جیغ میزد و میدویید فوکوزا هم مثل موش دنبالش میکرد:
فوکوزا: آلیس وایسا اونو بدش به مننننن
آلیس: حیح حیح نمیدم که نمیدم✪‿✪
گوشی فوکوزا دست آلیس بود که روی صفحه اش عکس چنتا گربه بود و بالاش نوشته بود:
'نکو های مورد علاقه ام'
(نکو=گربه)
-جیخخخخ به موری باید بگم تو عاشق گربه هاییی
-نهههه نگوووو خداااااااایاااا
-جیخخخخخخ حیح حیحح
-هوممم..اصلا میدونی چیه؟اگه گوشیمو بهم پس ندی یا چیزی به موری سان یا بقیه بگی به موری سان میگم دیگه برات مداد رنگی های خوشگل خوشگل برات نخره
آلیس وایساد و به موری زل زد
-چه احمقی هستی...من نخوام موری سان نمیتونه لباس تنم کنه واس همینه که به من گوش میده و هر کاری بگم میکنه پس در نتیجه اون برام لباس میخره منم در عوضش چیزای خودمو میخوام اوکی؟عمو جون متاسفانه نمیتونم به کسی نگم☆_☆
-خاک...
*خب یه سر بزنیم به اعضای آژانس*
*از زبون آتسوشی*
کونیکیدا:خب...همونطور که توضیح دادم رانپو تو و یوسانو از سمت چپ محاصره شون میکنید و کنجی و تانتیزاکی از سمت راست آتسوشی عم با ببرینه اش سپر میگیره و منم دیده بانی میدم
یوسانو:میتونم بپرسم چرا انقد کار تو انقدر راحته؟
-هه...هوم؟؟نهه دیده بانی خیلی سخته اگه یکی منو ببینه چی منو میکشه بعد باید بجنگمو و از این حرفا
-هعی...بله بله شما درست میفرمایید
_خب..پس منتظر چی هستین؟پاشین بریم
بلند شدیم و رفتیم جایی که آدرسشو برامون ارسال کرده بودن مکان جدید موش ها کنجی رو فرستادیم تا بره در رو بزنه
*دینگ دینگ*
*در با شدت باز شد و یه عالمه نگهبان ریختن دور کنجی و محاصره اش کردن*
کنجی بدون ذره ای از ترس گفت:
-اوهایووو دوستان گولاخ منن حالتون چطوره^_^؟
*نگهبانا با گیجی بهم دیگه نگاه میکنن*
-هومم...میگم شما گشنه تون نیست؟من که خیلی گشنه امه هومم...بزار ببینم چی دارم....
دستشو کرد تو جیبش
*نگهبانا اسلحه هاشونو به سمتش گرفتم که کنجی ساندویچی رو از توی جیبش در آورد*
-این همه خشونت چرا؟فقط یه ساندویچه^∆^
ساندویچ رو سریع با گاز های بزرگ خورد
-به به...خب الان دیگه فکر کنم آماده ام^-^
نگهبانا با تعجب به کنجی زل زده بودن که یهو کنجی تیر برقو با شدت کند و پرت کرد سمت نگهبانا و ۸ تاشون یجا پرت شدن با تیر برق به دیوار خوردن له شدن
-بزنیدش!!
همه تیراشونو درآوردن و تیر زدن ولی فایده ای نداشت همه ی تیرا با سپری که کنجی از کاپوت ماشینای پارکینگ کنده بود برخورد کردن و روی زمین افتادن یک دفعه کنجی رفت پشت ساختمون و برگشت اما اشتباهی تا اومد سپر بگیره سپر از دستش افتاد تیر به قلبش خورد اومدم جیغ بزنم که
که دیدم کنجی زره زره تبدیل به پودرای الکتریکی شد و از بین رفت.. هوم.. تانتیزاکی
نگهبانا که گیج شده بودن همینجوری به کنجی دیجیتالی زل زده بودن که از پشت پریدم روی سر یکیشون و تفنگو بردلشتم و گردنشو شکستم از روی سرش اومدم پایین و به سمت باقی نگهبانا تیر اندازی کردم وقتی مطمئن شدم همشون مردن به بقبه علامت دادم تا از در پشتی وارد شن
رفتیم داخل و پخش شدیم تا بگردیم ساختمون خیلی بزرگی بود البته اگه بشه بهش گفت ساختمون.. اندازه یه عمارت بود... ما....یه چیزی سر جاش نبود...
تلفنمو برداشتمو به کونیکیدا زنگ زدم:
-بله؟
-کونیکیداسان به اعضای مافیا خبر بده بیان
-چرا؟
-یجای کای میلنگه
-های
تلفن رو قطع کردم و وارد اتاق رو به روم شدم که تفنگی رو روی سرم حس کردم...
---------------------------------------------------
حیح حیح در خماری بمانید (๑¯◡¯๑)
وقتی میخوابه خیلی خواستنی میشه... همینطوری دستشو ناز میکردم که خوابم برد....
صبح:
چویا: هومم....خوب خوابیدم...د دازای کو؟ اا راستی یادم رفت آوردیمش بیمارستان.. اوم.. دستمو گرفته.؟ آروم موهاش شکلاتی رنگشو رو کنار زدم:
-صبح بخیر
-هومم...صب.....صبح بخیر
-من میرم صبحونه بیارم
-اوک
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون با یه سینی پر اومدم
-یا خود خدا.. انتظار نداری که همه اینا رو بخورم°-°؟
-چرا میخوری خوبم میخوری خیر سرت گولوله خوردی کلی خون از بدنت رفته-_-
ودف؟مگه تیرم خوردم؟حسابی داغون شدم که خودم نفهمیدم '-'
-مگه تیر خوردم کجام؟
-کمرت "
-پس واسه همینه نمیتونم خم و راست شم/=
-آره
-میشه بپرسم چرا انقد کوتاه جوابمو میدی؟
-نمد
=_=-
-هوف حالا کی مرخص میشم؟
-امروز راستی امروزم معموریت داریم
-وات؟یکم رحم ندارن:")؟اخه من تازه تیر خوردمم:"
-اسکل با امروز شد سه روز سه روزه که تو بیمارستانی عا بست نی؟
-هوم..
-خب پس پاشو بریم معموریت دیر میشه
کمکم کرد تا پاشم و کتم رو بپوشم و راه افتادیم
*در آن سو برج مافیا*
*از زبون نویسنده*
آلیس جیغ میزد و میدویید فوکوزا هم مثل موش دنبالش میکرد:
فوکوزا: آلیس وایسا اونو بدش به مننننن
آلیس: حیح حیح نمیدم که نمیدم✪‿✪
گوشی فوکوزا دست آلیس بود که روی صفحه اش عکس چنتا گربه بود و بالاش نوشته بود:
'نکو های مورد علاقه ام'
(نکو=گربه)
-جیخخخخ به موری باید بگم تو عاشق گربه هاییی
-نهههه نگوووو خداااااااایاااا
-جیخخخخخخ حیح حیحح
-هوممم..اصلا میدونی چیه؟اگه گوشیمو بهم پس ندی یا چیزی به موری سان یا بقیه بگی به موری سان میگم دیگه برات مداد رنگی های خوشگل خوشگل برات نخره
آلیس وایساد و به موری زل زد
-چه احمقی هستی...من نخوام موری سان نمیتونه لباس تنم کنه واس همینه که به من گوش میده و هر کاری بگم میکنه پس در نتیجه اون برام لباس میخره منم در عوضش چیزای خودمو میخوام اوکی؟عمو جون متاسفانه نمیتونم به کسی نگم☆_☆
-خاک...
*خب یه سر بزنیم به اعضای آژانس*
*از زبون آتسوشی*
کونیکیدا:خب...همونطور که توضیح دادم رانپو تو و یوسانو از سمت چپ محاصره شون میکنید و کنجی و تانتیزاکی از سمت راست آتسوشی عم با ببرینه اش سپر میگیره و منم دیده بانی میدم
یوسانو:میتونم بپرسم چرا انقد کار تو انقدر راحته؟
-هه...هوم؟؟نهه دیده بانی خیلی سخته اگه یکی منو ببینه چی منو میکشه بعد باید بجنگمو و از این حرفا
-هعی...بله بله شما درست میفرمایید
_خب..پس منتظر چی هستین؟پاشین بریم
بلند شدیم و رفتیم جایی که آدرسشو برامون ارسال کرده بودن مکان جدید موش ها کنجی رو فرستادیم تا بره در رو بزنه
*دینگ دینگ*
*در با شدت باز شد و یه عالمه نگهبان ریختن دور کنجی و محاصره اش کردن*
کنجی بدون ذره ای از ترس گفت:
-اوهایووو دوستان گولاخ منن حالتون چطوره^_^؟
*نگهبانا با گیجی بهم دیگه نگاه میکنن*
-هومم...میگم شما گشنه تون نیست؟من که خیلی گشنه امه هومم...بزار ببینم چی دارم....
دستشو کرد تو جیبش
*نگهبانا اسلحه هاشونو به سمتش گرفتم که کنجی ساندویچی رو از توی جیبش در آورد*
-این همه خشونت چرا؟فقط یه ساندویچه^∆^
ساندویچ رو سریع با گاز های بزرگ خورد
-به به...خب الان دیگه فکر کنم آماده ام^-^
نگهبانا با تعجب به کنجی زل زده بودن که یهو کنجی تیر برقو با شدت کند و پرت کرد سمت نگهبانا و ۸ تاشون یجا پرت شدن با تیر برق به دیوار خوردن له شدن
-بزنیدش!!
همه تیراشونو درآوردن و تیر زدن ولی فایده ای نداشت همه ی تیرا با سپری که کنجی از کاپوت ماشینای پارکینگ کنده بود برخورد کردن و روی زمین افتادن یک دفعه کنجی رفت پشت ساختمون و برگشت اما اشتباهی تا اومد سپر بگیره سپر از دستش افتاد تیر به قلبش خورد اومدم جیغ بزنم که
که دیدم کنجی زره زره تبدیل به پودرای الکتریکی شد و از بین رفت.. هوم.. تانتیزاکی
نگهبانا که گیج شده بودن همینجوری به کنجی دیجیتالی زل زده بودن که از پشت پریدم روی سر یکیشون و تفنگو بردلشتم و گردنشو شکستم از روی سرش اومدم پایین و به سمت باقی نگهبانا تیر اندازی کردم وقتی مطمئن شدم همشون مردن به بقبه علامت دادم تا از در پشتی وارد شن
رفتیم داخل و پخش شدیم تا بگردیم ساختمون خیلی بزرگی بود البته اگه بشه بهش گفت ساختمون.. اندازه یه عمارت بود... ما....یه چیزی سر جاش نبود...
تلفنمو برداشتمو به کونیکیدا زنگ زدم:
-بله؟
-کونیکیداسان به اعضای مافیا خبر بده بیان
-چرا؟
-یجای کای میلنگه
-های
تلفن رو قطع کردم و وارد اتاق رو به روم شدم که تفنگی رو روی سرم حس کردم...
---------------------------------------------------
حیح حیح در خماری بمانید (๑¯◡¯๑)
۷.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.